کد مطلب:29718 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:84

دوشیزه ای که دوشیزگی اش با انگشت، زایل شده بود












5732. امام صادق علیه السلام:دختری را پیش عمر آوردند كه علیه او به زنا گواهی داده بودند. داستان او از این قرار بود كه وی، دختر یتیمی بود كه نزد مردی زندگی می كرد و آن مرد، بسیاری مواقع از خانواده اش دور بود.

دخترك بزرگ شد و زنِ آن مرد ترسید كه شوهرش با وی ازدواج كند. از این رو، گروهی از زنان را فرا خواند تا دختر را نگه دارند. پس با انگشت، دوشیزگی وی را از بین برد.

هنگامی كه شوهر زن از مسافرت برگشت، زن، آن دختر یتیم را به فاحشگی متّهم كرد و از بین همسایگانی كه او را در این كارْ یاری كرده بودند، علیه دختر، شاهدانی اقامه نمود. داستان را پیش عمر آوردند؛ ولی وی نتوانست در آن باره داوری كند. [ پس] به آن مرد گفت:پیش علی بن ابی طالب برو و ما را هم ببر.

همه نزد علی علیه السلام رفتند و داستان را برای وی نقل كردند.

علی علیه السلام به زن آن مرد گفت:آیا تو شاهد یا دلیلی داری؟ زن گفت:«من شاهدانی دارم. اینان همسایگان من اند كه طبق آنچه گفتم، علیه وی گواهی می دهند» و آنان را حاضر كرد.

علی علیه السلام شمشیر خود را از غلاف در آورد و در پیش روی خود گذاشت و فرمان داد هر كدام از آنان به اتاقی بروند و آنان چنین كردند.

آن گاه زنِ آن مرد را خواست. به هر شكل كه با وی صحبت كرد و از هر راه كه وارد شد، زن از حرف خود برنگشت. [ علی علیه السلام] وی را به اتاقی كه در آن بود، برگرداند.

سپس [ علی علیه السلام] یكی از شاهدان را خواست. آن گاه، روی دو زانوی خود نشست و گفت:«آیا مرا می شناسی؟ من علی بن ابی طالب هستم و این، شمشیر من است. زنِ آن مرد، آنچه را باید بگوید، گفت و به حق برگشت و من به او امان دادم. اگر به من راست نگویی، این شمشیر را از خونت سیراب خواهم كرد».

آن زن رو به عمر كرد و گفت:ای امیر مؤمنان! به من امان بده. امام علی علیه السلام گفت:«پس راستش را به من بگو». زن گفت:سوگند به خدا، غیر از این نبود كه این زن در این دوشیزه، زیبایی و خوش قوارگی دید و از این كه شوهرش به او متمایل شود، ترسید. از این رو به او مُسكِر خورانْد و ما را خواست تا دست و پای او را نگه داریم و خود با انگشت، از او زوال دوشیزگی كرد.

علی علیه السلام فرمود:«اللَّه اكبر! پس از دانیال، من اوّلین كسی هستم كه بین شاهدان، جدایی می اندازم». آن گاه بر زنِ آن مرد، حدّ قَذْفْ مقرّر فرمود و دیه ازاله بكارت بر عهده همه آنان قرار داد و دیه آن را چهارصد درهمْ معیّن نمود. نیز به آن زن دستور داد كه از مرد، جدا شود و شوهرش وی را طلاق دهد. [ سپس ]دختر را به عقد مرد درآورْد و مهرش را خود از طرف مرد، تعیین نمود.

عمر گفت:ای ابو الحسن! داستان دانیال را برایمان بگو.

علی علیه السلام فرمود:«دانیال علیه السلام یتیم بود و پدر و مادر نداشت. پیرزنی از بنی اسرائیل، او را پیش خود برد و بزرگ كرد.

یكی از پادشاهان بنی اسراییل، دو قاضی داشت و آن دو، دوستی داشتند كه زن زیبا و خوش چهره ای داشت. این شخص با پادشاه در ارتباط بود. روزی، شاه، نیازمند شد كه كسی را در پی كاری بفرستد. پس به آن دو قاضی گفت:كسی را پیدا كنید تا وی را در پی كارم بفرستم. آن دو گفتند:فلانی مناسب است.

شاه، او را اعزام كرد. [ قبل از رفتن، ] مرد به آن دو گفت:به شما درباره همسرم به رفتار نیكو سفارش می كنم. آن دو گفتند:باشد! و مرد به راه افتاد.

آن دو قاضی به درِ خانه دوستشان می آمدند و به زنِ وی اظهار عشق كرده، از وی درخواست اجابت می كردند؛ ولی زن نمی پذیرفت. به وی گفتند:سوگند به خدا، اگر قبول نكنی، پیش شاه علیه تو به زنا گواهی خواهیم داد و آن گاه، تو را سنگسار خواهیم كرد. زن گفت:هر كاری كه دوست دارید، بكنید.

آن دو پیش شاه آمدند و به او خبر داده، به زنای آن زن، گواهی دادند. شاه از این جریان، بسیار غمگین شد و روز به روز بر غمش افزون گشت؛ چرا كه به آن زن، علاقه مند بود.

[ شاه] به آن دو گفت:سخن شما مورد قبول است؛ امّا وی را پس از سه روز، سنگسار كنید. در شهر، جار زدند كه:"برای تماشای قتل فلان زن پارسا گرد آیید، كه مرتكب زنا شده است و دو قاضی، علیه او گواهی داده اند".

مردم در این باره سخن بسیار می گفتند. پادشاه به وزیر خود گفت:در این مورد، راه و چاره ای داری؟ وزیر گفت:چیز خاصّی ندارم.

روز سوم - كه آخرین روز [ مهلت] آن زن بود -، وزیر از خانه بیرون آمد و چشمش به چند كودك برهنه افتاد كه بازی می كردند و در بین آنان، دانیال بود كه وزیر، وی را نمی شناخت. دانیال گفت:بچه ها! بیایید تا من پادشاه باشم و تو، آن زن پارسا باش و فلانی و فلانی، آن دو قاضی باشند كه علیه آن زن، گواهی داده اند.

آن گاه [ دانیال]، مقداری خاك جمع كرد و شمشیری چوبی روی آن گذاشت و به بچه ها گفت:دست این را بگیرید و به فلان جا ببرید و دست آن دیگری را هم بگیرید و به فلان جا ببرید. آن گاه، یكی از آن دو را صدا كرد و گفت:راست بگو، و گرنه تو را خواهم كشت.

وزیر داشت نگاه می كرد و گوش می داد. [ پسری كه نقش یكی از دو قاضی را داشت] گفت:گواهی می دهم كه او زنا كرده است. [ دانیال ]پرسید:كِی؟ گفت:فلان روز. گفت:این را به جای قبلی اش برگردانید و دیگری را بیاورید. او را به جای خود برگرداندند و دیگری را آوردند.

[ دانیال] گفت:به چه چیزی گواهی می دهی؟ پاسخ داد:به این كه او زنا كرده است. گفت:كِی؟ پاسخ داد:فلان روز. پرسید:با چه كسی؟ گفت:با فلانی پسر فلانی. پرسید در كجا؟ گفت:در فلان جا. [ در این جا] گواهی هر كدام، متفاوت با دیگری از كار درآمد.

دانیال علیه السلام گفت:اللَّه اكبر! به دروغ، گواهی داده اند. آی فلانی! بین مردم، جار بزن كه:این دو [ قاضی]، به دروغْ گواهی داده اند. پس برای مشاهده قتلشان حاضر شوید.

وزیر به سرعتْ پیش پادشاه رفت و به وی گزارش داد. پادشاه در پی آن دو قاضی فرستاد و گواهی آن دو، همچون گواهی آن دو كودك، متفاوت از كار درآمد. پادشاه به مردم خبر داد و دستور قتل آن دو را صادر نمود».[1].









    1. الكافی:9/426/7، تهذیب الأحكام:852/308/6، كتاب من لا یحضره الفقیه:3251/203.